خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سال ها
ای اشنا نگاه که بیگانه ی منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
اتش فروز خرمن پروانه ی منی
چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یکدانه ی منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شور افکنی و ساقی میخانه ی منی
ان جا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه ی منی ...
در نگاه من بهارانی هنــــوز
پک تر از چشمه سارانی هنــــوز
روشنایی بخش چشم آرزو
خنده صبح بهارانی هنـــــوز
در مشام جـــــان به دشت یاد ها
یاد صبح و بوی بارانی هنـــــوز
در تموز تشنه کامی های من
برف پک کوه سارانی هنــــــوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پک جوکنارانی هنــــــوز
کشت زار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنـــــوز
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشم
در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشم با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشم
خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم
از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو ...
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو ... ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو ...
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو ...
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو ...
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو ...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زمزمه ها
من " هزاره دوم آهوی کوهی را نیافتم!
راستی ، کیست مرا یاری دهد؟
دوست شما یک ایرانی
محمد قلیزاده
افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سال ها
ای اشنا نگاه که بیگانه ی منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
اتش فروز خرمن پروانه ی منی
چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یکدانه ی منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شور افکنی و ساقی میخانه ی منی
ان جا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه ی منی ...
آدمند،میشکنند...آرامتر!!
پک تر از چشمه سارانی هنــــوز
روشنایی بخش چشم آرزو
خنده صبح بهارانی هنـــــوز
در مشام جـــــان به دشت یاد ها
یاد صبح و بوی بارانی هنـــــوز
در تموز تشنه کامی های من
برف پک کوه سارانی هنــــــوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پک جوکنارانی هنــــــوز
کشت زار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنـــــوز
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشم
در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشم
با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشم
خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم
از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو ...
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو ...
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو ...
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو ...
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو ...
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو ...
ممنون